ایلیاایلیا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

ایلیا و ویانا

تب 40 درجه ایلیا

1390/6/27 10:32
نویسنده : ملیکا
645 بازدید
اشتراک گذاری

ما پنج شنبه بعداز ظهر به دعودت خاله ام به کاشان رفتیم ایلیا و ویانا هردو سرحال بودند

شب خوابیدیم چهار و پنج صبح بود که با ناله ایلیا از خواب بلند شدم دیدم بچه هم اسهال

شده و هم تب داره جاشو عوض کردم بهش شیر دادم که بخوابه ولی گریه میکرد و ویانا

هم به گریه ایلیا بلند شد و اون هم گریه میکرد بابا و مامانیشون کمک کردند که ساکت 

شوند ولی ایلیا همان طوری ناله میکرد قطره استامینوفن و شربت سرماخوردگی دادم که

بهتر بشه از همان موقع هم دیگه نخوابیدیم و مرتب ایلیا را تن شویه میکردم ولی ظهر دیدم

بهتر نشد همان موقع شیاف استامینوفن برایش گذاشتم تا آنموقع هم شکم ایلیا کار نمیکرد

با گذاشتن شیاف ایلیا به اسهال افتاد و همچنان تب داشت دلم خوش بود که با شیاف تب

ایلیا پایین می آید ولی سر ناهار تو باغ بودیم که ایلیا را از بغل مامانم گرفتم که شیر بدم

(چون فقط میگفت می می و از صبح فقط شیر خورده بود) همانموقع ایلیا میک اول که زد

نگاهم تو صورتش بود که دیدم سینه ام را ول کرد و چشمهاش رفت بالا و سفید شد داد

زدم مامان بچم که مامانم پرید بچه را از من گرفت و همه رفتند بالا سرش که من از حال

رفتم دختر خالم و خواهرم خودشون میگن انقدر تو صورتت زدیم که به هوش اومدی ولی

خودم یادم است که از موقعی که به هوش اومدم ویانام را دیدم و به خواهرم مونا گفتم

که ویانا را بغل کن و گریه نکن بعد دیدم مامانم و خاله هام بچه را سر و ته کردند و همش

با صدای بلند خدا و امامها و مخصوصا شاهزاده احمد که را صدا میزنند بعد یکی از خاله هایم

آب ریخت رو سر ایلیا و مادرم همچنان دستش را گذاشته بود لای دندانهای ایلیا که دهنش

قفل نشه انقدر مامانم دستش را با زور وسط دندانهای بچه نگه داشته بود تا راه نفس بچه

باز باشه و ایلیا همش فکش را بهم فشار میداد انگشت مامانم سیاه و خونمرده شده بود

طوری که بعدا انگشتش را نمی تونست خم کنه و شوهرم فکر می کرد ایلیا چیزی تو گلوش

گیر کرده همش میگفت مامان دستت را در بیار بذار من دستم را تو گلوش کنم وقتی فهمید

اشتباه میکنه و جون تو بدن بچه نیست سرش را گذاشته بود زمین و گریه میکرد من هم

شروع کردم به باغبونمون آقا رضا التماس کردن که دکتر بیارین نگو اون بنده خدا هم ترسیده

و فکر میکنه بچه تموم کرده و میگه من چیکار کنم بعد به شوهرم گفتم     وحید دکتر .....

وحید ماشین را روشن کن اون هم نمی فهمید چیکار کنه من هم همش میگفتم بچم را بدین

به خودم ببرمش دکتر که همانموقع بود یک خورده سیاهی چشم بچه برگشت و دیدم همه

صلوات میفرستن و خدا را شکر میکنند مامانم که داد می زد یا شاهزاده احمد بچم را از تو

میخوام و به قول خودش از نوزادی تا به الانش مثل نوار از جلو چمش گذشت آخه ایلیا اولش

چشمهاش سفید شده بود و دست و پاهاش شل شده بود و فکش را سفت کرده بود چون

بچه بدنش شل شده بود همه فکر میکردن دور از جونش تموم کرده هیچ کس فکر تشنج را

نمیکرد خلاصه وحید تا ماشین را ببره بیرون یکی از شوهر خاله هام خودش را با موتور رسوند

با سرعتی جلوی در ایستاد که با موتور خورد زمین و پاش زخمی شد و دستش درد گرفت

دید وحید حالش خوب نیست موتورش را وسط جاده ول کرد و خودش نشست پشت ماشین

و رفتیم تا به اولین درمانگاه که در محله حسنارود بود برسیم دیگه نمی دونید بچم چه حالی

داشت و به ما چی گذشت تا برسیم وسط راه بودیم که ایلیا یخورده فکش را شل کرده بود

مامانم به وحید گفت دیگه دستم جون نداره تو دست را بذار همین باعث شد که انگشت وحید

هم بعدا دیدیم زخمی شده بود من هم همش میگفتم مامان نذاری بخوابه ایلیا جونم نخواب تا

برسیم وقتی رسیدیم دکتر اونجا کارهای اولیه را رو بچه انجام داد و بچه یه خورده حالش جا

اومد بعد به ما گفت بچه را به نزدیکترین بیمارستان برسونید و به مامانم آمپول دیازپام داد و

گفت اگر دوباره بهش حمله دست داد از طریق مقعد بهش بزنید ما با سلام و صلوات بچه را

به بیمارستان شهید بهشتی کاشان رسوندیم دختر خاله مامانم پرستار اون بیمارستان بود

بهترین دکترها را بالا سر بچه من آورد و یکسری آرمایش از پسرم گرفتند بالاخره در یک اتاق

خصوصی بستریش کردند خلاصه به قول معروف جون همه ما به لبمون رسید من که از تو باغ

با پای برهنه دوییده بودم و تو بیمارستان هم خودم بجه را رو دستام بالا و پایین میبردم هرچی

شوهرم و مادرم میگفتند که بدش به ما تو حالت بده قبول نمی کردم و میگفتم میخوام بچم

تو بغل خودم باشه و دکترها گفته بودند ٦ تا ٨ ساعت بهش شیر یا آب ندی ایلیام تا از خواب

بلند میشد میگفت می می ، مامان می می دیگه من کاری جز گریه نمی تونستم انجام بدم

و با بازی و حرف زدن سرش را گرم میکردیم وقتی دیگه می تونستم بهش شیر بدم خودم را

اندازه تخت کودک تو بیمارستان کردم و برای اینکه ایلیا دستش سرم است اذیت نشه روی

تخت خودش بهش شیر می دادم ایلیا که یک خورده بهتر شد وحید رفت هم ویانا و هم خاله

موناشون را آورد نمی دونید بچم ویانا وقتی داداشش را رو تخت بیمارستان دید چطوری صدا

میزد دادا دادا و همش بوسش میکرد و میگفت نازی نازی به زبان خودش نا نا و خاله مونا هم

یکسره گریه میکرد و با ایلیا حرف می زد آخه دیدن ایلیا تو این شرایط برای هممون سخت بود

بابایی و داییش هم وقتی فهمیدن چیکار میکردن مخصوصا بابایش که میگفت بچم را بیارید خانه

چرا بیمارستان خوابیده و داییش هم همش باهاش تلفنی حرف میزد خانواده شوهرم هم خبر

نداشتن و دیگه چون زنگ هم نزده بودند ما بهشون نگفتیم تا برگشتیم تهران بعد خبردار شدن

اونها هم خیلی ناراحت شدن همانجا تو بیمارستان وقتی ایلیا بهتر شد مامانیش به آقا رضا

گفت که برن شاهزاده احمد و گوسفند قربونی کنن و گوشتش را به هر کس که مستحق

است بدهند خلاصه اون جمعه شب را ما بیدار و نگران صبح کردیم ویانا هم شب تو بیمارستان

پیش من و باباش و مامانیش موند فقط خاله مونا رفت خانه خاله ام ویانا را هر کاری کردند که

ببرند نذاشتم دلم طاقت نمی آورد گفتم شب بیدار میشه شیر میخواد ببینه من نیستم بیشتر

میترسه مامانم هم نمی خواست بره تو بیمارستان بود خلاصه ویانا بچم پیش خودمون خوابید

اینطوری من دوتا بچم پیشم بودند خیالم راحتتر بود و دکتر گفته بود که ایلیا از 24 ساعت تا

48 ساعت باید تحت نظر باشد من خیلی تلاش کردم بیاریمش تهران و اونجا بستری نشه

ولی هم با خانم دکتر انصاری و هم با دکتر خودشون خانم دکتر محققی صحبت کردم گفتند

اجازه بده تا هر چقدر که اونجا صلاح میدونند تحت نظر باشه چون اگر بیایی تو راه و حال بچه

بد بشه نه دکتر است ونه بیمارستان و راه کمی هم نیست خانم دکتر محققی گفت که هر

وقت آمدین تهران بیار من ببینمش و وقتی بردم پیش خانم دکتر صلاح دید که نوار مغزی از ایلیا

بگیریم تا خیالمون راحت بشه و نوار گرفتیم خدا را شکرخوب بود و دکتر میگفت ما به این تشنج

ساده میگیم در واقع بچه بیشتر از حال رفته بود چون آب بدنش هم در اثر اسهال کم شده بود

و یکسری دستورهایی داد که از این به بعد ایلیا تب کرد چکار کنیم خدا را شکر که بخیر گذشت

بعد از چند روز هنوز هیچکدوم حالمون جا نیمومده بود من که انگار تازه متولد شدم و هنوز تمام

اعضای بدنم درد میکنه ولی باز هم خدا را شکر که پسرم در کنارمون است

خدایا خیلی دوستت دارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)